داستان نویس
|
اس ام اس های دوستی
ازکسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاس. ، آنها مرا قویتر میکنند از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند ممنونم،آنان قلب مرا بزرگتر میکنند. ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــــــــکرم، آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست . از کسانیکه با من مـــــیمانند سپاسگذارم، آنان بمن معنای دوست واقعی را نشان میدهند ++++++++++++ تا جان به تنم باشد ، یادت به سرم باشد / تا سر ندهم بر باد ، هرگز نروی از یاد . . . ++++++++++++ دوستی برگ گلی نیست که بر باد رود ، تشنه را اب محال است که از یاد برود. ++++++++++++ دوستی قطره اشکی است در معبد عشق هرکجایش بچکد سرو محبت روید. ++++++++++++ دوستی گذشتن نیست از خودگذشتنست ، دوستی شنیدن نیست فهمیدنست ، دوستی دیدن نیست ++++++++++++ هر شخصی میتواند بشنود چه میگویی ، دوستان به آنچه میگویی توجه میکنند اما بهترین ++++++++++++ مردم بسیاری وارد زندگی شما میشوند ، اما فقط رد پای دوستان در قلبتان باقی میماند ++++++++++++ وقتی از کسی کینهای به دل میگیری در واقع دشمن را به قلب خود راه داده و برای او ++++++++++++ لحظه لحظه ، دم به دم ، ساعت به ساعت خواهمت ، گر خوشم یا ناخوشم ، در هر دو حالت خواهمت ،گر زبانم را به جرم خواستنت بیرون کشند ، در آن زمان ای یار ، من با اشاره خواهمت . . . ++++++++++++ تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شده ، از عاشقی تباهی ، از زندگی مصیبت ++++++++++++ ما فقیران قلبمان بی کینه است ، دوستی با هر که کردیم جای او در سینه است ++++++++++++ خاطره ها چوبهای خیسی هستند که با آتش زندگی نه میسوزند نه خاکستر میشوند ” دوستان خوب بهترین خاطره های روزگارند” ++++++++++++ گرم ترین احساساتت را نصیب کسی کن که در سردترین لحظه ها یادتوست ++++++++++++ ++++++++++++ جریمه مشق شب: صدبار بنویس : دوستی که به یادش نبودم و به یادم بود. ++++++++++++ فرستنده: دوست مدرک: رفاقت دلیل: دوست داشتن هدف: یادکردن گیرنده: یه گل ++++++++++++ من به یادت آه را بر روی غم حک کردم تا بدانی انتطار دوست یعنی اوج عشق [ یکشنبه 90/5/9 ] [ 5:24 عصر ] [ هادی کربلایی محمد آقا ]
[ نظر ]
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت. وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ... بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ... سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید [ یکشنبه 90/5/9 ] [ 4:34 عصر ] [ هادی کربلایی محمد آقا ]
[ نظر ]
یک بازرگان موفق و ثروتمند ،از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هرروز تعدادکمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری ؟ بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟ پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است . بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت را چیکار می کنی؟ ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میکنم . با دوستانم گیتار می زنم . بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و
ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟ ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد [ شنبه 90/5/8 ] [ 1:34 عصر ] [ هادی کربلایی محمد آقا ]
[ نظر ]
گویند که در زمانه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! [ شنبه 90/5/8 ] [ 9:42 صبح ] [ هادی کربلایی محمد آقا ]
[ نظر ]
بقلم قصه نویس نامی ایران، شادروان صادق چوبک دو تن به از یک تناند. زیرا پاداش نیکویی دو گرگ، گرسنه و سرمازده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند. برف سنگین ستمگر دشت را پوشانده بود. غبار کولاک هوا را در هم میکوبید. پستی و بلندی زیر برف در غلتیده و له شده بود. گرسنه و فرسوده، آن دو گرگ پوزه در برف فرو میبردند و زبان در برف میراندند و با آروارههای لرزان برف را میخائیدند. [ پنج شنبه 90/5/6 ] [ 2:2 عصر ] [ هادی کربلایی محمد آقا ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |